جدیدن دستم به نوشتن و کار خیر نمیرود. دستم به جق فقط میرود. دستم به پدر و مادرش رفته است. البته خب طبیعی است؛ همه چیز به پدر و مادرشان میروند. ا هفته ی پیش تا الآن کلی اتفاق افتاد که حال تعریف هیچکدامشان را ندارم. جز این یکی که دقیقن فردا صبح همان روزی که پست چیکن استراگانوفی را گذاشتم در حال چت بودم و صدای همسایه می آمد که داشت به پدرم میگفت و پدرم خیلی متشخص بود و جوابش را نمیداد و من خیلی اعصابم خورد شد و شرتم را پوشیدم و به سمت در یورش بردم که خواهر و موادر یارو را آره. که البته یارو رفت در آسانسور و دیگر هیچوقت صدای نحسش را نشنیدم؛ و نشد خواهر و موادرش را آره. اما خب حس خوبی داشت که یکهویی بلند شدم و رفتم یارو را بزنم. حس آن قسمت فیلم *اسپویلر آلرت* استریت آتا کامپتن (2015) را داشتم که یارو می آید دم در و میگوید دوست دختر من اینجا است و داخل خانه بساط اُرجی به راه است و بعد همه ی اعضای ان دبلیو ای تمبانشان را بالا میکشند و با ای کی فرتی سون هایشان به دم در میروند و یارو پشمهایش میریزد و فرار میکند. حس همان انسانهای رنگین پوست رپر ای کی فرتی سون به دست دوست دختر مردم بکن را داشتم.

پدرم که در را بست و داخل خانه شد گفتم یارو خیلی زر میزد میخواستم خواهر و موادرش را آره. پدرم گفت بی ادب نشو و حرف زشت نزن. من گفتم ببخشینم، میخواستم خواهر و موادرش را بله.* بعد به پدرم گفتم حرص نخور و بعد بغلش کردم. با خودم می اندیشیدم مادرم را که نمیتوانم بغل کنم. حداقل پدرم را بغل کنم. و اگر میشد تینا را. اما تینا دور است.

راستی تینا را خیلی دوست دارم ولی هنوز مطمئن نیستم که چه خبر است. یعنی حال و حوصله ی تعریف این یکی را هم ندارم ولی خب رابطه ی عجیبی داریم. یعنی مثلن ا طرفی مثل آنیتا چس است و ا طرفی مثل مهرک مهربان و دوستداشتنی است و ا طرفی مثل خودم عجیب غریب است ولی شبیه هیچکدام ا این اسمهایی که گفتم نیست. اما خب هر چه که هست وقتی بهم بغل میفرستد یا میگوید دلش تنگ شده است، که خیلی به ندرت این کار ها را انجام میدهد، مثلن ماهی یک بار، من خیلی ذوق میکنم و همینش هم خوب است. اما در کل نمیدانم. یعنی ا طرفی اینجوری هستم که میخواهم گیو آپ کنم و حس میکنم من مرد رابطه و دوست پسر دختری به این خوشکلی بودن نیستم و ا طرفی اینجوری هستم که فکر میکنم او عاشقم است ولی زمان میخواهد تا بتواند احساساتش را ابراز کند تا با هم رل بزنیم. زمانی میانگینی، قریب به هجده سال.

همانطور که گفتم حال تعریف و اینها را ندارم. کاش میشد افکار مغزم را با چوبدستی بگیرم و بکشم و خالی کنم در قدح اندیشه ای تا خودتان با چشم خودتان ببینید چه خبرم است.

دلم برای اما واتسن هم تنگ شده است. خیلی وقت است حرف نزده ایم. حدود 21 سال است که حرف نزده ایم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کلینیک نور صنایع چرم سی سی وبلاگ تخصصی پکان قاریان قرآن کریم خدمات طراحی و چاپ (مهرسام چاپ) مواد مخدر Mario دکتر سلام Laura