کلاسو نیم ساعت دیر رسیدم. میدونستم نیم ساعت دیر میرسم. من آدمیم که میتونم دقیق حدس بزنم ساعت چند کجاام. غیر این بلدم چالشای دل علی رو انجام بدم. فقط همین دو کار ازم برمیاد. و غیر اون خودکننده ی خوبیم. در کلاسو کشیدم به سمت خودم باز نشد. چون باید هل میدادم، نه میکشیدم. خعلی احمقم. بعدش رفتم تو و به استاد با لب زدن سلام کردم. بعدش رومو اینور کردم و دیدم آنیتا نشسته. "دختررویاها" نه، آنیتا. خعلی احمقانه س به کسی بگم دختررویاهام که کابوسمه. نگاهم نکرد. زاویه ش طوری بود که فقط میتونست منو ببینه. یعنی ا اون زاویه فقط میشد یا منو دید یا پلکارو روی هم گذاشتو ندید. ولی اون مثل یه آفتاب پرست هر چشمش یه سمت بود و هر سمتش هیچکدوم منو نمیدید. رفتم نشستم ردیف پشتیش نزدیک دیوار دست چپش. اون کنارش صندلی دیگه ای نبود. یه صندلی تکی وسط تهای کلاس بود. انگار که مثلن قسمتی ا یه نمایشنامه باشه و نورِ نورافکنا رو اون افکنده شده باشه. نگاهش میکردم. نگاهش نمیکردم. ناراحت بودم که حتی تخمشم نیستم. حرفهای اخیرش یادم میومد که چقدر عوضیمآبانه گفته بودشون. یادم میومد که این خانومه چیزی نیست جز ان اینرمس جاینتلیتیک پیس آف فاکین شت آف ا فگت پرسن. یادم میومد که چقدر قلبمو شیده. استاده درس میداد، من تو جزوه م با دفترچه م حرف میزدم جوری که انگار کلی آدم دارن میخوننش. نه اینکه این کارو ا سر ناراحتی بکنم. فقط برای اینکه استاده فکر کنه دارم جزوه مینویسم و خوشحال شه. استاد آنتراکت داد. آنیتا بازم نگاهم نکرد. کیفش رو صندلی پشتیش تو ردیف من چنتا میز سمت راست ترم بود. حتی وقتی وسایلشو مرتب میکرد بازم نگاهم نکرد. منتظر بودم نگاهم کنه تا سلام کنم، تا بگم دوستش دارم، تا شاید فقط یه لبخند بزنم، تا بگم اولین سطل آشغال که دیدی برو و بیفت بمیر توش آشغال. ولی نگاهم نکرد. تو کلاس کلن چهار تا پسر بود. یکیش ا ترم من بود، نمیشناسمش زیاد، تو اکیپ ما نیست، ولی پسر خوبیه و بامزه س، جلوم نشسته بود. یه یم اون جلو ملوها بود؛ نه زیاد جلو ملوهاها، خعلی ملو جلوملو، وسط مسط مثلن. و یه یترین اینور. این یترین پاشد و به آنیتا گفت من دارم میرم بیرون. آنیتاام بعدش پاشد رفت. و من حس این بهم دست داد که بیست سال خودمو برای این پاره کردم که قلبمم پاره شه و تهش این دختر کسکش بره با یترین پسری که تو این کلاس نشسته. صورتم قرمز شده بود، میتونستم رنگ قرمزی صورتم که تو فضای کلاس متشنج میشدو حس کنم. ادای کول بودن درآوردم. پاهامو انداختم رو صندلی جلویی که خالی بود. ولی ا درون انگار با چوب درام میزدن تو تخمای قلبم. یکم بعدش اومد تو کلاس. دوباره نگاهم نکرد. صندلیشو برداشت و چسبوند به صندلی اون دختره که احتمالن بغل همون پسره بود. اون پسره که ترم خودمون بود و بامزه سو صدا کردم. اسمشم امیر بود اتفاقن. گفتم امیر؟ برگشت، گفتم حضور غیاب کرده؟ گفت خیر، و نمیکنه. گفتم جدی؟ یعنی پاشم برم؟ گفت آره. و با دست نشون داد که برم. خدا خیرش بده. اولین چیزی که تو اون لحظه احتیاج داشتم این بود که ا اون سگدره ای که یه آنیتانامی توش نشسته بزنم بیرون. با قیافه ای خوشحال با امیر خدافسی کردم، با دو تا دختر کناریش نه، و رفتم بیرون. تو راه پله ها میرفتم پایین و هی زیر لب با عصبانیت زمزمه میکردم مادر سگ تو یکی ا پاگردا واستادم و یه نفس عمیق کشیدم. به خودم توصیه کردم آروم باش. ولی با مشت کوبیدم تو دیوار. و دوباره زمزمه فحش گویان زدم بیرون. بالاخره به جایی رسیدم که گفتم فاک ایت. نمیدونم فاک ایت قلبی و با ایمانی بود یا فقط یه فاک ایت معمولی. ولی چیزی که یادمه اینه که جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم و عر نزنم و وسط خیابون نخوابم. آهنگ نور گانا گیو یو آپ ریک استلی رو گذاشتم تو گوشم و حدود دو ساعت بیوقفه گوشش دادم و لب زدم و رقصیدم باهاش؛ وسط خیابون و مترو. بعدشم با موری و سارا و عین رفتم بیرون. چقدر موجودای نازنین و قشنگین. خصوصن وقتی سارا لپمو میکشید کلی ذوق میکردم. و همین. موری بیچاره رو ول نمیکردم بره خونه. میترسم تنها شم عر بزنم. دیگه قبل اینکه اینارو شروع کنم به تایپ کردن پاشد رفت. دمش گرم واقعن که پیشم بوده این چند وقت. دم سارا و عین هم عینن البته. و همین. خواستم اینارو بگم بهتون. و میخوام قلبن بگم که فاک ایت. فاک هر.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آقاي پکيج دلساخته های آنی Guillermo Anthony Sheila پیکو رایانه دانلود ها myocr.ir خواندن متن عکس سالم زیبا سید محمد حسین حسینی زاد