الآن که این ها را مینویسم نهارم را خورده ام و مسواک زده ام؛ نشسته ام پشت لپتاپم تا غذایم کمی هضم شود تا به حمام روم و پشمهای پایم را شیو کنم تا برای خودم خانمی بشوم. بلاهای زیادی این چند وقت بر سر من آمده است. اولین آن این است که آنیتا، همان دختررویاها که کابوس با عظمتی بود در حد نان، شروع کرد مرا نادید گرفتن و با یک پسری دماغ گنده، دماغ گنده تر ا من، رل زد. البته هیچ سند و مدرک موثقی موجود نیست که ثابت کند آن دو با هم هستند، ولی وقتی جفتشان را در یک دستشویی دیدم سخت است که جور دیگری فکر کنم. من تولدش را برای هفدهمین بار در آن ماه تبریک گفتم و هشتصد و سی و سه پست که درباره اش نوشته بودم را فروارد کردم به نثارش. ولی او فقط تحویلم داد و من یک :( و یک قلب آبی برایش فرستادم و این شد آخرین صحبت هایمان که برمیگردد به چهارده آبان، این روز نحس ی. بلای دیگر این بود که من خودم پلن سی پلن بی م بودم. البته این را بگویم آن قدر لاشی نبودم که همان لحظه که رابطه ام با آنیتا به گه کشیده شد به سراغ پلن بی بروم. قشنگ یادم است که چهارده ثانیه، به نیت چهارده معصوم، صبر کردم و بعد به سراغ پلن بی رفتم. خسرو شکیبایی به من کلی افتخار کرد و گفت تو خسرو شکیبایی واقعی هستی، من فوقش امیر کربلایی زاده باشم. شستم، شاید هم شصتم، خبر دار شد که پلن بی، یا همان کراش، یا همان که اسمش را عمرن بیاورم انگار لرد ولدمورتی چیزی است، دوست پسر پیدا کرده است. البته این ها فقط حرفهای دوست مشترکمان بود و نمیشد به آن استنباط کرد که راست بگوید. ولی وقتی چهار نفری در یک دستشویی دیدمشان سخت بود که باور نکنم. من به روی خودم نیاوردم که میدانم که دوست پسر دارد. او هم به روی خودش نیاورد که من نمیدانم که او دوست پسر دارد. چند روز پیش آمدم مثلن حس عذاب وجدان به او انتقال بدهم و هی میگفتم تو واقعن مرا دوست داری؟ و منتظر بودم که بگوید گمشو مرتیکه من دوست پسر دارم و بعد هم اسپری فلفل در چشمم بزند و لیوان مارتینی اش را روی صک صورتم بپاشد. اما او مرا غافلگیر کرد و گفت من واقعن تو را دوست دارم. هیچی دیگر. مجبور شدیم رل بزنیم و صاحب هشت فرزند بشویم. من میدانستم که او باز دارد دروغ میگوید و دیگر باهایش حرف نزدم و منتظرم تا بیاید اعتراف کند. اما او فقط آن میشود و عکس پروفایلش را عوض میکند. استوری هایم هم یک درمیون میبیند. من برای جلوگیری ا این کار هر استوری را دوبار میگذارم اما او زرنگی کرد و چهار درمیون استوری هایم را دید. غیر این دو دختر که هر دو مثلن مرا دوست داشتند ولی برای خود دوست پسر بستاندند و خوشبخت شدند یک دختر دیگر هم بود که خعلی ریز و شیک آمد بالا و نفهمیدم کی مادر بچه هایم شد. او چند وقت پیش پیش من اعتراف کرد و گفت دوستت دارم. من آن موقع با آنیتا بودم خیر سرم و خواستم تک همسری بازی دربیاورم و خعلی زرنگمآبانه گفتم چه را دوستت داری؟ او گفت تورا دوستت دارم. گفتم اُه بله، من هم تور را دوست دارم، البته اسپایدرمن را بیشتر، ولی تور هم بامزه و خوشکل است؛ مثل خودم. ولی بعدن که دختران مهم زندگی ام یکی یکی بهم خیانت کردند برگشتم و گفتم من هم تو را دوستت دارم. او زرنگی کرد و گفت منم. و منم سریع به او وابسته شدم و بدان آن که بفهمم مادر بچه هایش شدم. البته او هم مثل آن دو تا برخلاف من یک وجهه ی منطقی دارد و هی میگوید لانگ دیستنس هستیم و نباید این قدر بهم نزدیک شویم وقتی ا هم دوریم. راست هم میگوید، البته من واقعن لانگ دیستنس به واریکسلم هم نیست. حتی اگر یک دختر در ثریا هم باشد من باهایش رل میزنم. و مثلن آنیتا که نزدیک بود، جز چند بغل و دست گرفتن انگشتشمار، چه گلی به سرم زد؟ من که این اواخر همه اش به مورد خیانت واقع شدن منجر شده ام شکم برد که این یکی هم دوست پسر دارد ولی به خودم گفتم خفه شو و فکرهای بد را ا سرت پاک کن. البته وقتی آن ها را شش نفری در دستشویی دیدم سخت بود که فکرهای بد نکنم. مگر یک دستشویی چقدر جا دارد؟ خلاصه که ا اول سال تحصیلی امسال فقط مشغول درس یاد گرفتن هستم و نمیدانم چرا در کله ام نمیرود که همه ی دختر ها دوست پسر دارند و من نباید عاشقشان شوم. واقعن چرا؟ من به یک مرگان فیریمن در زندگی ام محتاجم.

امروز پدرم داشت تلفنی با آکوکو، aka خاله کوچکه ام، حرف میزد. پدرم تلفن را به دستم داد و گفت میخواهد روز دانشجو را تبریک بگوید. انگار که مثلن من دانشجویی پخی چیزی هستم. او وسط تبریک گفتن ها و قربون صدقه هایش آنیتا را منشن کرد و روزم را گائیند. او گفت که "آن روز زنگ زدم تا تولد عرفان (برادر آنیتا) را تبریک بگویم و آنیتا برداشت، گفتم امیر را میبینی؟ او خندید و گفت "آره، ریش گذاشته است چقدر بامزه شده است."" و من هزاران هزار وات د شت؟ و صدهاهزاران صدهاهزار دا فاک؟ در مغزم در حال گردش بودند. و هستند. یعنی این که حرف آکوکو واقعن صحت دارد یا نه؟ شاید پرژک دارد اههه اههه. وقتی دلم تنگ باشد و آن ها را هفت نفری در دستشویی ببینم سخت است که باور نکنم که صحت دارد. و اگر صحت دارد وات د هل؟ اولن که من ریشهایم را آن هفته که جزمین میخواست برود زدم. (وای جزمین) چیز دیگری که مطرح است این است که آنیتا ریشهایم را جدنکی دوست داشت. و چیز دیگری که هست این است که آن پسره که آنیتا باهایش به احتمال، ریش ندارد و ه ی دماغ گنده ای، اره ماهی مثلن، بیش نیست. (اینجارو تو پرانتز با زبون عامیونه میگم. به اینجای نوشتن که رسیدم، یعنی الآن، یاد این افتادم که اون موقع عصبی بودم و داشتم دماغ پسره رو مسخره میکردم پیش دوستم و میگفتم یارو تو استخر کرال پشت بره همه میترسن میگن ههههه! :))))).) یعنی میدانید؟ الآن همه اش ذهنم درگیر این است که آنیتا آن جمله ی "ریش گذاشته بامزه شده است." را ،اگر خاله ام دیوخ نگفته باشد، ا ته دلش گفته و واقعن به نظرش ریش گذاشتنم بامزه ام کرده است؟ یا فقط یک چیزی در مضیقه گفته که خاله ام دست ا سر کچلش بردارد؟ و آیا این گونه که من الآن دلم برایش تنگ شده است او هم دلش؟ :(


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Kira فروشگاه اینترنتی پارسا CD وبلاگ آموزش مجازی هنرستان فردوسی دانش آموز دانا نوجوان توانا ژنراتور ۱۳۶۰KVA تیپ موتور PI734B شرکت بازی سازی میهن فروشگاه عسل طبیعی عسلکده Mark